یک روز باران شدیدی می آمد من هم بسیار از باران خوشم می آید ولی باران را میبینم ذوق میکنم و آن روز من سوار ماشین خود شدم و بسوی خیابانی که مغازه کتاب فروشی در آن وجود حرکت کردم هر چه بود سوی جلو میرفتم باران شدید تر میشد من ماشین خود را در آن سوی خیابان پارک کردم و به سرعت به سوی مغازه رفتم از مغازه چند کتاب انگیزشی خریداری کردم . و از مغازه به بیرون آمدم با خودم فکر کردم گفتم الان که باران شدیدی می آید پس به احتمال زیاد دریا امواج دارد گفتم من که از موج دریا خوشم می آید و اجا کنار ساحل سایبان دارد که خیس نشوم به اجا رفتم و زیر آن سایبان رو به روی دریا با امواجی زیبا شروع به کتاب خواندن کردم و آن روز بهترون روز از نظر من بود.
پلیز تاج